حكمت هاي امير خسرو دهلوي
آن ديو بود،نه آدميزاد
كز اندوهِ ديگران شود شاد
***
ياري كه نيايدت در آغوش
آن به كه ز دل كني فراموش
***
آن تن كه به همتي سرشته است
مردم نگري، ولي فرشته است.
***
گر شب نبود سياه و ديجور
در خانه چراغ كي دهد نور؟
***
در اين گنبد، به نيكي بركش آواز
كه گنبدهرچه گويي،گويدت باز
***
صد ياربود به نان،شكي نيست
چون كار به جان فتد، يكي نيست
***
نشايد خوردنِ مي،بيدوستداران
كه شادي غم بود،بي روي ياران
***
جوانمردان چو پيش آرند خواني
سگي را نيز بخشند استخواني
***
هزاران جان فداي آشنايي
كه باشد در دلش بوي وفايي
***
تشنگي آب رود زآبِ جوي
تشنگي چشم برد آبروي
***
بِكش پيش همه، بي مزد خواني
مخواه ازخوانِ كس،بي مزد ناني
***
***
كسي گردد بر اين فيروزه، پيروز
كه بر فردا ندارد كار ِامروز
***
مرد اگر يك قراضه كار كند
زن به كدبانويي هزار كند
***
آن را كه بود به مرگ بنياد
از مرگِ كسي چرا شود شاد؟
***
مفلس كه رسد به گنج ناگاه
زافزوني ِحرص،گم كند راه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر