۱۳۹۳ خرداد ۱۰, شنبه

تشنگي آب رَوَد زآبِ جوي
تشنگي چشم برد آبروي

امير خسرو دهلوي

آغوش

ياري كه نيايدت در آغوش
آن به كه ز دل كني فراموش

امير خسرو دهلوي






پژواك

در اين گنبد، به نيكي بركش آواز
كه گنبدهرچه گويي،‌گويدت باز
امير خسرو دهلوي

خوان بي منت



بكَش پيش همه، بي مزد خواني
مخواه ازخوانِ كس،‌بي مزد ناني
امير خسرو دهلوي


هزاران جان فداي آشنايي
كه باشد در دلش بوي وفايي
امير خسرو دهلوي

دوستداران



نشايد خورد مي بي‌دوستداران


كه شادي غم بود،بي روي ياران


امير خسرو دهلوي





حكمت هاي امير خسرو دهلوي

حكمت هاي امير خسرو دهلوي
آن ديو بود،نه آدميزاد
كز اندوهِ ديگران شود شاد
***
ياري كه نيايدت در آغوش
آن به كه ز دل كني فراموش
***
آن تن كه به همتي سرشته است
مردم نگري، ولي فرشته است.
***
گر شب نبود سياه و ديجور
در خانه چراغ كي دهد نور؟
***
در اين گنبد، به نيكي بركش آواز
كه گنبدهرچه گويي،‌گويدت باز
***


صد ياربود به نان،شكي نيست
چون كار به جان فتد، يكي نيست
***
نشايد خوردنِ مي،بي‌دوستداران
كه شادي غم بود،بي روي ياران
***
جوانمردان چو پيش آرند خواني
سگي را نيز بخشند استخواني
***
هزاران جان فداي آشنايي
كه باشد در دلش بوي وفايي
***
تشنگي آب رود زآبِ جوي
تشنگي چشم برد آبروي
***
بِكش پيش همه، بي مزد خواني
مخواه ازخوانِ كس،‌بي مزد ناني
***
كسي گردد بر اين فيروزه، پيروز
كه بر فردا ندارد كار ِامروز
***
مرد اگر يك قراضه كار كند
زن به كدبانويي هزار كند
***
آن را كه بود به مرگ بنياد
از مرگِ كسي چرا شود شاد؟
***
مفلس كه رسد به گنج ناگاه

زافزوني ِحرص،گم كند راه

۱۳۹۳ خرداد ۹, جمعه

سبز و دلكش


مي‌باش چو‌شاخِ سبز،دلكش
آتش زني‌اش،نگيرد آتش!
امير خسرو دهلوي





پندِ زمانه

زمانه پندی آزاد وار داد مرا
زمانه را چو نکو بنگری همه پند است 
به روز ِ نیک ِ کسان گفت تا تو غم نخوری
 بسا کسا که به روز ِ تو آرزو مند است 
زمانه گفت مرا خشم خویش دار نگاه
کرا زبان نه به بند است پای دربند است

 رودكي

اندر بلای سخت

ای آنکه غمگنی و سزاواری
وندر نهان سرشک همی‌باری 
رفت آنکه رفت و آمد آنکه آمد
بود آنچه بود، خیره چه غم داری؟ 
هموار کرد خواهی گیتی را؟
گیتی‌ست، کی پذیرد همواری؟ 
مستی نکن که او نشنود مستی
رازی مکن که نشنود او زاری 
شو، تا قیـامت آیـد زاری کن!
کی رفته را به زاری باز آری؟ 
آزار بیـش بیـنی زیـن گردون
گر تو به هر بهانه بیـازاری 
گوئی گماشته است بلائی او
بر هر که تو بر او دل بگماری 
ابری پدیدنی و کسوفی نی
بگرفت ماه و گشت جهان تاری 
فرمان کنی و یا نکنی ترسم
بر خویشتن ظفر ندهی باری 
اندر بلای سخت پدیـد آید
فضل و بزرگمردی و سالاری 

رودكي

مردِ علم و مردِ جهل

شکارِ شیر گَوَزنست و آنِ یوز آهو
و مردِ بخرد را علم و حکمتست شکار
که مردِ علم به گوراندرون نه مرده بود
و مردِ جهل اَبَر تخت بَربود مردار
ابوالهيثم احمدبن حسن جرجاني

در هيچستان حافظ9

چيست اين سقف بلند ساده بسيارنقش
زين معما هيچ دانا در جهان آگاه نيست
***
گره ز دل بگشا و از سپهر ياد مکن
که فکر هيچ مهندس چنين گره نگشاد
***
چندان که زدم لاف کرامات و مقامات
هيچم خبر از هيچ مقامي نفرستاد
***
ز باده هيچت اگر نيست، اين نه بس که تو را
دمي ز وسوسه عقل بي
خبر دارد؟
***
با هيچ کس نشاني زان دلستان نديدم
يا من خبر ندارم يا او نشان ندارد
***
من آن نگين سليمان به هيچ نستانم
که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد
***
جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش
نگرفته هيچ کامي جان از بدن برآيد
***
کوکب بخت مرا هيچ منجم نشناخت
يا رب از مادر گيتي به چه طالع زادم
؟
***
غم زمانه که هيچش کران نمي‌بينم
دواش جز مي چون ارغوان نمي‌بينم
***
زمانه هيچ نبخشد که بازنستاند
مجو ز سفله مروت که شيئه لا شي

حافظ

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۰, سه‌شنبه

قاضي گري


مردی بود به نیشابورکه وی را ابوالقاسم رازی گفتندی و این ابو القاسم ٬ کنیزک بپروردی و نزدِ امیر نصر آوردی و با صله بازگشتی.وقتی٬ چند کنیزک آورده بود ؛امیر نصر ٬ ابوالقاسم را دستاری داد و در باب وی عنایت نامه ای نوشت . نشابوریان او را تهنیت کردند و نامه بیاورد و درمظالم برخواندند.
از پدرم شنودم که قاضی ابوالهیثم پوشیده گفت – و وی مردی فراخ مزاح بود-:ای ابوالقاسم یاد دار که قوّادی به از قاضی گری است

تاريخ بيهقي- ابوالفضل بيهقي

جوجه لريم

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۹, دوشنبه

سفر(براي دوست)

قدرِمردم،سفر پديد آرد
خانه ي خويش، مرد را،بند است
چون به سنگ اندرون بود گوهر

كس نداند كه قيمتش چند است
سنايي

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۶, سه‌شنبه

+درحقِ دنيا چه گويي؟
گفت: چه بگويم كه آن را به حرص به دست آرند،
و به بُخل نگه دارند،
و به حسرت بگذارند.
درون ِ او همه حيرت است و برون او همه عبرت است،
ميان حيرت و عبرت، چه جاي عشرت است؟
خواجه عبداله  انصاري
***
طالب دنيا رنجور، طالب عقبي مزدور،و طالب مولا مسرور.
***
اصل ، وصال ِ دل است،
باقي  زحمتِ آب و گل است.
خواجه عبداله انصاري
***
سودِ جهان را در صحبتِ دانا شناس.
***
جوينده گوينده است
 و يابنده خاموش.
خواجه عبداله انصاري

***
نمازِ نافله گزاردن كار پير زنان است،
روزه ي تطوع(مستحبي) صرفه ي نان است،
حج گزاردن، گشتِ جهان است.
 دلي به دست آر كه كار، آن است.
خواجه عبداله انصاري

***
عشق، مردمخوار است و بي عشق مردم، خوار است.
خواجه عبداله انصاري
***
با همه خلقِ جهان گرچه از آن
بيشتر بي ره و كمتر به رهند
تو چنان زي چو بميري برهي
نه چُنان چون تو بميري برهند!
سنايي
قدرِ مردم ، سفر پديد آرد
خانه ي خويش مرد را بند است
چون به سنگ اندرون بود گوهر
كس نداند كه قيمتش چند است
سنايي
تا زآنِ خودي، مگرد گردِ درِ ما
يا چاكرِ خويش باش يا چاكرِ ما
سنايي
از لقب مفتي نگردد بي تعلم هيچ كس
علم بايد تا كند، درد حماقت را دوا
سنايي
مجنون را پرسيدند:
ابوبكر فاضل تر يا عمر؟
گفت: ليلي نيكوتر!
ابوالفضل ميبدي
***
چون نيست زهر چه هست، جز باد به دست
چون هست به هر چه هست نقصان و شكست
پندار كه هست،هر چه در عالم نيست
انگار كه نيست،هر چه در عالم هست
نجم الدين كبري
***
خاست اندر مصرقحطي ناگهان
خلق مي مردند و مي گفتند "نان"...
از قضا ديوانه اي چون آن بديد
خلق مي مردند و نامد نان پديد
گفت:"اي دارنده ي دنيا و دين
چون نداري رزق كمترآفرين"
بي دلان چون گرم در كار آمدند
از وجودِ خويش بيزار آمدند
عطار
***
بود يکي شاه که در ملک و مال
     عهد وزيري چو رسيدي به سال
دست قلم ساش جدا ساختي
     چون قلم از بند و برانداختي
هر که گرفتي ز هوا دست او
     پايه اقبال شدي پست او
دست وزارت به وي آراستي
     جان حسود از حسدش کاستي
روزي ازين قاعده ناپسند
     ساخت جدا دست وزيري ز بند
دست بريده به هوا برفکند
     تاش بگيرند صلا درفکند
چشم خرد کرد فراز آن وزير
     دست دگر کرد دراز آن وزير
دست خود از بيخردي خود گرفت
     بهر وزارت ره مسند گرفت
تجربه نگرفت ز دست نخست
     دست خود از دست دگر نيز شست
جامي ازان پيش که تيغ اجل
     دست تو کوتاه کند از عمل
دست امل از همه کوتاه کن

     در صف کوته املان راه کن