بود در کشور افسانه کسی
شهره در نه گفتن
نام می خواهی ؟ ـ نه
کام می جویی ؟ ـ نه
تو نمی خواهی یک تاج طلا بر سر ؟ ـ نه
تو نمی خواهی از سیم قبا در بر ؟ ـ نه
مذهب ما را می دانی ؟ ـ نه
خط ما می خوانی آیا ؟ ـ نه
نه ‚ به هر بانگ که بر پا می شد
نه ‚ به هر سر که فرو می آمد
نه ‚ به هر جام که بالا می رفت
نه ‚ به هر نکته که تحسین می شد
نه ‚ به هر سکه که رایج می گشت
*
روزی آیینه به دستش دادند
می شناسی او را ؟
ـ آه ... آری خود اوست !
می شناسم او را
گفته شد دیوانه است
سنگسارش کردند ...
سیاوش کسرایی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر